امروز پنجشنبه 06 اردیبهشت 1403 http://fathi.cloob24.com
0

در این قسمت برای شما معنی شعر درس سیزدهم فارسی دوازدهم با عنوان خوانِ هشتم رو قرار دادیم! این شعر رو حتما باید با تمامی آرایه هاش خوب خوب خوب یادبگیرید تا بتونید تو امتحانات و پرسش های معلم ها و تست ها ازش بر بیاید! همچنین از معلما خواهش می کنیم از شعر رو به صورت کامل و جامع! به بروبَچ درس بدن تا خوب یادبگیرن. خب وقت رو تلف نکنیم و بریم سراغ معنی شعر درس سیزدهم فارسی دوازدهم، خوانِ هشتم!

درسنامه آموزشی فارسی دوازدهم

درس 13: خوانِ هشتم با پاسخ

... یادم آمد،هان، داشتم می‌گفتم، آن شب نیز سورتِ سرمای دی بیدادها می‌کرد. و چه سرمایی، چه سرمایی! بادْبرف و سوز وحشتناک لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس، قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم... همگنان را خونِ گرمی بود. قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقّال آتشین پیغام، راستی کانون گرمی بود. مرد نقّال - آن صدایش گرم، نایش گرم آن سکوتش ساکت و گیرا و دَمش، چونان حدیث آشنایش گرم - راه می‌رفت و سخن می‌گفت، چوب دستی منتشا مانند در دستش، مست شور و گرم گفتن بود. صحنه میدانکِ خود را تند و گاه آرام می‌پیمود. همگنان خاموش، گرد بر گردش، به کردار صدف برگرد مروارید، پای تا سرگوش «هفت خوان را زاد سرو مرو، یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد، آن هریوه خوب و پاک آیین - روایت کرد؛ خوان هشتم را من روایت می‌کنم اکنون،... من که نامم ماث»... همچنان می‌رفت و می‌آمد. همچنان می‌گفت و می‌گفت و قدم می‌زد «قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است شعر نیست؛ این عیار مهر و کهن مرد و نامرد است بی‌عیار و شعر محض خوب و خالی نیست هیچ - هم‌چون پوچ - عالی نیست این گلیم تیره بختی‌هاست خیس خون داغ سهراب و سیاوش‌ها، روکش تابوت تختی‌هاست...» اندکی اِستاد و خامش ماند پس هماوای خروش خشم، با صدایی مرتعش، لحنی رَجَز مانند و دردآلود، خواند: آه، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایران شهر، شیر مرد عرصه ناوردهای هول، پور زال زر، جهان پهلو، آن خداوند و سوار رخش بی‌مانند، آن که هرگز - چون کلید گنج مروارید - گم نمی‌شد از لبش لبخند، خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند آری اکنون شیر ایران شهر تهمتن، گُرد سجستانی کوهِ کوهان، مرد ِمردستان رستمِ دستان، در تگِ تاریکْ ژرفِ چاه پهناور، کِشته هر سو برکف و دیواره‌هایش نیزه و خنجر، چاه غدر ناجوانمردان چاه پَستان، چاه بی دردان چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور و غم انگیز و شگفت آور، آری اکنون تهمتن با رخش غیرت‌مند، در بُنِ این چاه آبش زهرِ شمشیر و سِنان، گم با پهلوانِ هفت خوان، اکنون طعمه دام و دهانِ خوان هشتم بود و می‌اندیشید که نبایستی بگوید، هیچ بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.

چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ... بعد چندی که گشودش چشم رخش خود را دید بس که خونش رفته بود از تن، بس که زهر زخم‌ها کاریش گویی از تن حسّ و هوشش رفته بود و داشت می‌خوابید او از تن خود - بس بتر از رخش - بی‌خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می‌دید و می‌پایید. رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی‌همتا رخش رخشنده با هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل: «رخش! طفلک رخش! آه!» این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد. ناگهان انگار بر لب آن چاه سایه‌ای را دید او شغاد، آن نابرادر بود که درون چَه نگه می‌کرد و می‌خندید و صدای شوم و نامردانه‌اش در چاهسار گوش می‌پیچید... باز چشم او به رخش افتاد - امّا... وای! دید، رخش زیبا، رخش غیرت‌مند رخش بی‌مانند، با هزارش یاد بود خوب، خوابیده است آن چنان که راستی گویی آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می‌دیده است... بعد از آن تا مدّتی، تا دیر، یال و رویش را هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید، رو به یال و چشم او مالید... مرد نقّال از صدایش ضجّه می‌بارید و نگاهش مثل خنجر بود: «و نشست آرام، یال رخش در دستش، باز آن آخرین اندیشه‌ها سرگرم جنگ بود این یا شکار؟ آیا میزبانی بود یا تزویر؟ قصّه می‌گوید که بی‌شک می‌توانست او اگر می‌خواست که شغاد نابرادر را بدوزد - همچنان که دوخت - با کمان و تیر بر درختی که به زیرش ایستاده بود، و بر آن تکیه داده بود و درون چَه نگه می‌کرد قصّه می‌گوید: این برایش سخت آسان بود و ساده بود همچنان که می‌توانست، او اگر می‌خواست، کان کمندِ شصت خمّ خویش بگشاید و بیندازد به بالا، بر درختی، گیره‌ای، سنگی و فراز آید ور بپرسی راست، گویم راست قصّه بی‌شک راست می‌گوید. می‌توانست او، اگر می‌خواست؛ لیک...»

(در حیاط کوچک پاییز در زندادن، اخوان ثالث)

تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه