درسنامه آموزشی فارسی دوازدهم
چشمه آبی سرد که در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون میآید، از دامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر میشود و از دل ارگ مزینان سر بر میدارد. از این جا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم دادهاند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت میکنند. درست گویی عشق آباد کوچکی است و چنان که میگویند، هم بر انگاره عشق آبادش ساختهاند. مزینان از هزار و صد سال پیش، هنوز بر همان مُهر و نشان است که بود....
تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوای مزینان یاد میکند. در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستایی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در «ادارات» که در غرفههای مساجد یا مَدرسهای مدارس مینشستند و شاگرد بود که همچون جوینده تشنهای میگشت و میسنجید و بالاخره مییافت و سر میسپرد؛ نه به زور «حاضر و غایب»، بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.
صحبت مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم حاجی ملّاهادی اسرار - آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرگ اسلام - مقامی بلند و شخصیّتی نمایان داشت، به این ده آمد تا عمر را به تنهایی بگذارد. بعد از حکیم اسرار، همه چشمها به او بود که حوزه حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایسته وی بود، روشن نگاه دارد؛ امّا در آستانه میوه دادن درختی که جوانی را به پایش ریخته بود و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعیاش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. شهر را و گیرودار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود.
وی جدّ پدر من بود. من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم به این جهان، خود را در او احساس میکنم؛ در نگاه او نشانی از من بوده است... و امّا جدّ من، او نیز بر شیوه پدر رفت. به همین روستای فراموش باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهایی و بینیازی و اندیشیدن با خویش وفادار ماند که این فلسفه انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن، سخت دشوار. پس از او عموی بزرگم هم برجستهترین شاگرد حوزه ادیب بزرگ بود، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و به ویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.
آن اوایل سالهای کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستاییمان برقرار بود و برخلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال تابستانها را به اصل خود، مزینان بر میگشتیم و به تعبیر امروزمان «میرفتیم».
آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوبتری! لحظه عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظهای که هرسال از نخستین دم بهار، بیصبرانه چشم به راهش بودیم و آن سالها، هرسال انتظار پایان میگرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر میآمد و ما را از غربت زندان شهر به میهن آزاد و دامن گسترمان، کویر میبُرد؛ باز میگرداند.
... در کویر، گویی به مرز عالم دیگرنزدیکیم و از آن است که ماوراء الطّبیعه را - که همواره فلسفه از آن سخن میگوید و مذهب بدان میخواند - در کویر به چشم میتوان دید، میتوان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاستهاند و به سوی شهرها و آبادیها آمدهاند. «در کویر، خدا حضور دارد!» این شهادت را یک نویسنده [اهل] رومانی داده است که برای شناختن محمّد و دیدن صحرایی که آواز پرِ جبرییل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش به گوش میرسد و حتّی در ختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگش و سنگریزهاش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا میشود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را در فضای اسرار آمیز آن استشمام کرده است.
... آسمان کویر، این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر بارانهای غیبی سکوتش میگیرم، نالههای گریهآلود آن روح دردمند و تنها را میشنوم. نالههای گریهآلود آن امام راستین و بزرگم را که همچون این شیعه گمنام و غریبش، در کنار آن مدینه پلید و در قلب آن کویر بیفریاد، سر در حلقوم چاه میبرد و میگریست. چه فاجعهای است در آن لحظه که یک مرد میگرید!... چه فاجعهای!...
نیمهشب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن شب نیز مثل هر شب در سایه روشن غروب، دهقانان با چهارپایانشان از صحرا بازمیگشتند و هیاهوی گلّه خوابید و مردم شامشان را خورند، به پشت بامها رفتند؛ نه که بخوابند، که تماشا کنند و از ستارهها حرف بزنند، که آسمان، تفرّجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلّقی که بر آن مرغان الماس پَر، ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر میزنند. آن شب نیز ماه با تلألؤ پر شکوهش از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین سر زد و آن جادّه روشن وخیال انگیزی که گویی یک راست به ابدیّت میپیوندد:
«شاهراه علی»، «راه مکّه»! شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالتنشین شهر، آن را کهکشان میبیند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود. کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقّی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.
چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم وبه کویر برمیگشتم، از آن همه زیباییها و لذّتها و نشئههای سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهرههای پر از «ماورا» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم، دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا... میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و... آنجا میشود چغندر کاری کرد...! و دیدارها همه بر خاک و سخنها همه از خاک! که آن عالم پُر شگفتی و راز، سرایی سرد و بی روح شد، ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گهای رنگین و معطّر شعر و خیال و الهام و احساس در سَمومِ سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورایی آن همه زیباییها که درونم را پر از خدا میکرد، به این علم عددبین مصلحتاندیش آلود و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاهِ آسمان، تماشاخانه زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئه خوب و پاک آن «اسرا» در بستر خویش به خواب رفتم.
کویر، علی شریعتی (با تلخیص)